عذرخواهی از این که ناچار به حذف  و ویرایش جزئی مطلب شدیم. این مطلب نه قصد تقابل با دولت را دارد، نه  جسارت به سیستانی ها، نه زیر سوال بردن بلوچ و  خوانین و سیاسیون و علمایش، ولی گویا بر لبه تیغ می شود حرکت کرد اما نمی شود تحلیلی در باره  بلوچستان داد که دست کم یکی از این ها و در مورد این مطلب همگی شان را یکجا نرنجاند.  پس به جای تهاجم همه جانبه شما را به تامل دعوت می نمایم که نویسنده جر آئینه بودن عمل نکرده اگر جه آینه اش کم و بیش معوج باشد. 

قصه سه نسل از فعالان بلوچ: نسل اول

نسل اول نسلي درگير و عصيانگر بود. چرا كه اساسا آن دوره دوره شورش و عصيان بود و آرمان خواهي، چه آرمان هاي آسماني، و چه حزبي و ايدئولوژیک و زميني، و چه ملي و باستاني و يا قومي. هر دسته و گروهي به طريقي مي خواست جهان و اجتماع خود را حسب باورهایش شكل دهد.  انقلاب 57 نقطه جوش و غليان آتش فشان اين نسل بود كه تا مدت ها اين غليان با تقابل انرژي هاي سيالش ادامه يافت. بلوچ هم با وجود دوري اش از مركز نمي توانست از اين تحولات بركنار باشد، خصوصا كه افکار قومگرايانه و چپگرايانه در آن زمان در اوج بود و حرارتي مضاعف به تنوره داغ ماجرا مي بخشيد. از آن جا كه ابتدای کار نه طيف مولوي ها  و نه قوم گرايان و نه انقلاب هیچ یک نتوانسته بودند نهاد و تشکیلات شان در بلوچستان هم بگستراند، بارز ترين نمود ايام اوليه انقلاب محدود شد به نمايش تفنگ به دوشان عامه بلوچ در هر كوي و برزن؛ هر كسي تفنگي در پستو داشت به دوش مي افكند و فخورانه راه مي افتاد و آزادي را با طعم هرج و مرج مزه مزه مي كرد.

اندک سياسيون بلوچ اما به كار خود مشغول بودند. قوم گرايان به هواي جدايي طلبي شعر و آهنگ ها سرودند و چپي ها به يارگيري همت  گماشتند و شاهي ها (اگر بوده باشد) به سرعت کوچیدند، ولي عجيب آن كه خوانين بدليل اندك كدورت شان با دولت پيشين سر اجراي لايحه خلع سلاح عشاير توسط مصدق، از تغییر حکومت شادي ها كردند و به آب و جاروي قلعه هاشان پرداختند و چه بسا لیست مالیات دهندگان را از صندوقچه ها در آوردند، بي خبر از توفان بپاخاسته در مركز پنداشتند كه حكومت مركزي تضعيف شده و آن ها بيش از پيش اختیار دار جان و مال عموم خواهند شد. مولوي ها هم كه نفوذ و گسترگي تشكيلاتي و هيمنه فعلي را آن زمان نداشتند  شكل گيري يك حكومت ديني براي شان یک مائده آسمانی و بهترين موهبت ممكن بود (بخصوص که آن زمان از تفاهم کامل تشیع و تسنن بیشتر از امروز سخن می گفتند) و لذا با خرسندي به همراهي و ايفاي نقش پرداختند و تا آن جا  كه تا به امروز هم با افتخار از مشاركت  و بستر سازي شان در قلع و قمع و اعدام گروه هاي  قومي و چپگرا مي گويند و ملاحظات دینی را بسیار واجب تر از ملاحظات محلي و قومي و زباني مي پندارند. البته طبعا استثنائاتی را در روند هر كدام از طيف ها منجمله طیف مولوی ها می توان انتظار داشت که مجال ذکر شان اینجا نیست.

خوش بینی خوانین دیری نپائید و بزودی معلوم شد که شور انقلابی مرکز سر سازگاری حتی با روحیه سازش مدارانه آن ها ندارد،لذا به ناچار به یکی دو دهه انزوا تن دادند تا بعدها در اولین فرصت و در قالبی موجه تر به بازسازی خود بپردازند. گروهی هم رنج طرد تحقیر آمیزشان را تاب نیاورده و  برای کسب مجدد قدرت دست به سلاح بردند. گروه چپ هم احتمالا هماهنگ با احزاب متبوعه از در تقابل با انقلاب در آمد و افراد قومگرا نیز ندای خودمختاری و یا جدایی طلبی سردادند.  نتیجتا آتش تقابل در گرفت و بدلیل تندی طرفین و نبود فرصت تامل و تعامل و  در حقیقت حسب یک گذار اجباری تاریخ،  اندک فعالان و درسخواندگان بلوچ حتی بعضی شان که میانه ای با سیاسیت نداشته و عمدتا قربانی فضای حساس و پر سوء ظن زمانه شده بودند، عملا از صحنه خدمت به کشور و جامعه محلی بلوچ حذف گردیدند.

خلاء به وجود آمده را در عرصه اجتماع مولوی ها پر کردند و عرصه اداری و سیاسی هم عمدتا به عهده سیستانی ها گذاشته شد. سیستانی ها اگرچه از لحاظ تجربه و نگرش مدیریتی چندان تفاوتی با بلوچ ها نداشته و نتوانسته بودند از  حال و هوای  طایفه گرایی به  نگاهی ملی و کلان برسند اما دلایلی چون عدم روحیه سرکشی و به خصوص عامل مذهب تشیع این فرصت را به آنان داد که نظر مرکز را به خود جلب و خود را امین تام الاختیار او بشناسانند، تصویری که انطباق آن با واقعیت جای تردید جدی دارد.

 طنز روزگار آن که سیستانی ها با آن که اساسا با کارت مذهب جلو آمده بودند اما در آن فرصت تاریخی اختیار خود را به چهره هایی دانشگاهی و  اتفاقا به شدت قومگرا دادند تا بتوانند به سرعت و با شیوه ای هدفمند  به تولید مدرک داران دیپلمه و سپس دانشگاهی و تزریق شان به مشاغل و مناصب ریز و درشت حتی مناطق دور دست بلوچستان اهتمام وزرند، ولي برخلاف آنان در بلوچستان  عنان جامعه دست فارغ التحصیلات حوزوی افتاد که نه چندان شامه سیاسی داشتند و نه میانه ای با امورات اجرایی و توسعه محور.  آن ها فارغ البال از تنگنای آن رقابت اجباری تاریخی و در حال و هوایی متفاوت  به تبلیغ  تارک دنیا بودن و منع آموزش بانوان بلوچ و حتی پسران  پرداخته (نگارنده شنوای مستقیم در بلندگوهای نماز جمعه حتی شهرهای بزرگ بوده است) و  ناخواسته به یاری رقیب در این رقابت نابرابر رفتند.  هر چند شاید از منظر صرف  مذهبی این نکته عجیبی نیست ولی برای سردمداری و مرجعیت تمام عیار یک جامعه نگاهی همه جانبه نیاز بود که دست کم آن زمان به کلی از آن غفلت شد. به نظر می رسد مدارس و دانشگاه ها رقیب فکری و تشکیلاتی برای مدارس و مکتبخانه های  شان محسوب می شدند.

دولت در حالی که در مرکز شدیدا به پالایش ظواهر فرهنگی چون پوشش زنانه و موسیقی معتقد بود اما کاری با خرده فرهنگ ها و مختصات فرهنگی شان نداشت و منجمله فرهنگ لباس محلی زنانه و موسیقی بلوچی و بخصوص دهل و سرنا در مراسمات عروسی بی هیچ دردسری گذران روزگار می کرد که یک روز ناگهان بر سر در مساجد و محلات اطلاعیه ای دولتی چسبید: دهل و سرنا و برپایی مجالس عروسی که باعث آزار همسایگان می شود و خلاف شرع است منبعد ممنوع هست و مسئولین حسن اجرای این مهم نیر طبق این جدول مشخص شده اند؛ که در هر آبادی یکی دو نفر از روحانیون محلی را گماشته بود. موسیقی ریشه دار و شناسنامه فرهنگ بلوچی در کمال بهت و حیرت تعطیل شد. امثال "ملنگ" و "ابول" و "کمالان" به بازنشستگی اجباری دردمندانه ای تن دادند و سال ها با فقر و انزوا گذران می کردند. (نگارنده مصاحبه ای از رنج این دوران با مرحوم ملنگ داشته است که به وقت خود منتشر خواهد شد.) عروسی ها تبدیل به مراسم وعظ شد و در منابر و بلندگو هایش فقط یک چیز را جار می زدند: "نکوهش شدید زنان!" (تکیه کلام معروف  یکی از برجسته ترین شان این بود: "زن یعنی بزن"، تا جایی که سرانجام گروهی از بانوان طی جلسه ای رسمی معترض شدند و ایشان توجیه کردند که مقصودم نه بانوان نجیبی چون شما بلکه زن های کم اصل و نسب است!) بهانه ها برای این نکوهش ها کم نبود: به دلیل عدم خدمت شایسته شوهر، رفتن به عروسی، لباس سوزندوزی و کفش صدا دار و....  خلاصه اين که یگانه معضل  لاینحل جامعه بلوچی همین تشخيص داده شد و چرخ سیاست و آموزش و اقتصاد و فرهنگ رها گرديد.  عملا انقلاب فرهنگی وسیع ای در بلوچستان به راه افتاد. نشاط و تنوع و عرفان و هنر و مراسماتی چون مولودی در بلوچستان در حال برچیده شدن بودند و  فرهنگي تک بعدی و غیرمنعطف و غير پويا به جایشان مسلط می شد. سال ها زمان برد تا دولت فهمید که هنر را نمی شود نادیده گرفت و اتفاقا باید به تنوع فرهنگی اقوام تفاخر باید کرد و سعی کرد موسیقی مرده و در حال فراموشی را پس از سال ها با شوک درمانی به صحنه برگرداند.  

عواملی چون بافت قبیله ای و بی سوادی گسترده، مجاورت با فرهنگ های ارتجاعی، گسست جغرافیایی و سیاسی از مرکز و بی توجهی ریشه دار مرکز نسبت به آن، فقدان طبقه روشنفکر و اندیشمندان مستقل، برخی تحریک و تحرکات مذهبی متقابل، و در نهایت فوبیا و کابوس تاریخی به نام  هجوم "قجر" که در روح و روان بلوچ بوده و متاسفانه هرگز واکاوی تاریخی و روانشناختی نشده است، همه و همه دست به دست هم دادند تا مسئله پیچیده و تاریخی و چند بعدي جامعه  وامانده بلوچستان  به مسئله ای ساده و عوامانه تقلیل پیدا کند: "برجسته سازی هویت اهل سنت با گرایش دیوبندی در برابر تندوریی تشیع مرکز" و فراموشی همه درد و دغدغه های دیگر در ابعاد فکری، فرهنگی، هنری، تحقیقاتی، ادبی، زبان شناختی، شغلی، رفاهی، بهداشتی، آموزشی، اقتصادی، سیاسی و اداری و اجرایی و غیره.

  رازگو بلوچ