به دنبال انتهاء - قسمت اول
کسانی که رشته مدیریت و امثالهم تحصیل کرده اند و با نظریه سیستم ها آشنایند این مطلب را دوبار بخوانند:
....پیش از رفتن رقاصه معابد پیرمردی را به من معرفی کرد و گفت این هم هم درد ما است و همراه مان خواهد آمد. توضیح بیشتری نداد. و راهی شدیم.
رد پای مان ر اگر کسی می شمرد، سر به ترلیاردها ترلیارد می زد. ولی همچنان می رفتیم. همه چیز شبحی غبار گونه از ریگزاری که جز توهم وجود نبود، تا آن که سرانجام روبروي مان يك ديوار ایستاد. سرد و صاف و خاكستري، بدون هيچ طرح و برجستگي. گويي كه امتداد همان دشت عور است كه ترلیاردها ترلیارد سال نوری بر آن گام نهاده بودیم. گام ها ايستاد و زبانها به كار گرفته شد:
مي خواهيم به انتهاي خط برويم. سوالي داريم كه گفته اند آن جا يكي جواب خواهد داد. كمي خم شو تا بتوانيم به راه مان ادامه دهيم.
شما ها ديوانه ايد. اين پشت كه چيزي نيست. هر چه هست منم. منم خود "انتها". سوال تان را از من بپرسيد.
این جواب یک آخر خطی نباید باشد. لطفا اندكي خم شو كه بتوانيم بدانسو برویم.
معلوم است كه ديوار چنين اهانت و حقارتي را نمي پذيرد. ناديده اش انگاشته بودیم و انتظار همكاري هم داشتیم. اگر به او بود تا ابدیت قد می کشید و مانع مان می شد. ولي نمي توانست . حد او همین گویا بود. كار خود را بلد بودیم. وقتي براي ايستادن و تامل نداشتیم. تقلا كردیم. چنگ انداختیم و خود را بالا کشانیدم. تا به خود آمدیم دیدم كه آن سوي ديواریم. دروغ گفته بود. يا شايد هرگز آن سویش را نديده بود. شايد هم دیده بود و نمي توانست باور كند ورای او هم چیزی هست: یک عرابه پیر، یا چهار چرخ فرسوده، هر چه که بشود نامش را گذاشت همان كنار ديوار بود. افتاب خورده و رنگ ورو رفته. ولی هنوز چهار چزخش سرپا بود.
دست و لباسي تكاندیم و خطابش كردیم: ما را نمي رساني به انتهاء؟ سوالي داريم. گفته اند كسي آن جا جواب خواهد داد.
عرابه از چرت گويا ابدي اش به در امد و نگاهي كرد به دور بر و گفت:
جز من چيزي اينجا هست؟ و با قهقهه ای ادامه داد:
جز من و این دیوار کناری و آن یکی دیگر که آن روبرو است چيزي ديگر اين جا نيست. شما بين این دو ديوار گرفتاريد. شما حالا اين وسط در فقدان محض گرفتارید. این را نجار پیری که مرا می ساخت گفته است.
سپس لحن مايوسش كمي ارزومندانه تر شد:
ولی کاش دست کم دو اسب بايد وجود مي داشت كه من از اين خمودگي ابدي به در ايم..مي دانيد. تا يادم است كنار اين ديوارم. تا به عمرم جم نخورده ام. افتاب است كه مي ايد و مي رود، و اين دو ديوار بي رنگ كه معلوم نيست آن ها من زل زده اند يا من به ان ها.
ولي حالا ما هستيم. مي بيني كه اين طلسم فقدان را که می گویی شكسته ايم. اسب نه، ولی راکب که هستیم. شايد تو هم بتواني بشكني اين خمودگي به قول خودت ابدي را با ما.
عرابه مردد نگاه خریدارانه ای بهمان نگاهی انداخت. امان ندادیم؛ به تردیدش حمله ور شدیم. بی محابا رويش نشستیم. عرابه مصمم یا غرق در ابهام، تكاني به خود داد. مخمل زير نشيمنگاه مان ناگهان لرزيد.صداي ترقي برخاست و عرابه حركت كرد، و مربعی سفيد قد ابعادش را زير پا به جا گذاشت. ديگر تاختن چهار نعل آن و جست و خيزهاي بي محابايش بود كه به جنگ سکون ابدی مي رفت.
تا ديوار روبرو چندان راه نبود. ولي نیک که دیدیم، ديوار نبود. آن چه عرابه ديوار مي پنداشت يك دروازه بود، دروازه ای درست همرنگ ديوار پيشين، سرد و خاكستري و بي هیچ برجستگي.
این را وقتی فهمیدیم که صدایش کردیم دیوار عزیز لطفا اندکی پائین شو و اجازه عبورمان ده. ولي او با لحنی که گویا به او برخورده بود جواب تندی داد:
افسوس که نمی خواهم بعد از يك انتظار "ازلي" اين اولين فرصت طلايي براي گشوده شدن را از كف بدهم، من ترلیاردها ترلیارد سال است به انتظار تقاضای گشوده شدن نشسته ام و خاک های سرگردان بیابان به تن می مالم. و الا مگر می شد اين لفظ جاهلانه تان را نشنیده گرفت. فرق بین دروازه و دیوار نمی دانید؟ دروازه سلطان دیوار است.
عذرخواهی کردیم. او مغرورانه ادامه داد:
افسوس كه منطق درونم حکم می کند که خود را از لذت گشوده شدن محروم نکنم، و الا به تان مي گفتم آن طرف هيچ چیزی نيست و من دروازه فقدانم.
و باز شد. آن ها فرصت را غنيمت شمردند. به اندازه كافي با عرابه و ديوار اولي باره فقدان چانه زني كرده بودند. عرابه هم دیگر براي برگشت هم معطل نكرد. بیچاره شاید تا به آن روز آنجا را از نزدیک ندیده و به دوري و ترک عادت هم عادت نكرده بود. ما بی هیچ پاسخی داخل شدیم. تا چشم كار مي كرد دشت بود؛ به جز يك سياهه باريك و بلند كه به نظر يك درخت مي امد. همينطور هم بود. يك سرو كوهي. تنه اش قطر ده ادميزاد را داشت و از درون پوسيده بود و در حفره اش چهار ادميزاد جا مي شد. شاخ و برگ به هم پيچانش سبز متمايل به آبي بود. وسط آن حياط بيابان گونه چه مي كرد، خود سوالي اساسي بود. تا نزديك شدیم خود جواب اين پرسش را داد:
اين حياط را براي من گسترده اند. نباتی ديگر هم حق روئيدن ندارد. از ازل همه چيز براي من بوده. حتي آن دروازه و ديوار، و عرابه اي كه زائران مرا مي اورد. افسوس كه این چرخ شکسته وامانده تاكنون جز شما كسي را نياورده.
سوال خود را تكرار كردیم:
حال كه مي گويی اين حياط مال تو و براي تو است، لابد می دانی انتهايش كجا است. سوالي داريم. ان جا گویا كسي هست جواب مان را بدهد.
سرو كوهي عصبي شد:
می گوئید چشمان به اين تیزی من دروغ می گویند؟! جز من كسي دیگر کو؟! سوال تان را بپرسيد و جواب بگيريد و برگرديد. تا به عمرم زائر بي ملاحظه اي چون شما نداشته ام!
ما هم كمي عصبي شده بودیم. بس که این ترجیع بند من انتهای خطم و کسی فراتر از من نیست را می شنیدیم. براي همين صداي مان بلند شد. ولی تا خواستیم چيزي بگوئیم زير پاي درخت ناله سگي برخاست:
چرت ظهرم را آشفته كرديد. چه مي خواهيد؟! كسي خانه نيست. كسي خانه نبوده. اين خانه ارباب ندارد. هیچ وقت هم نداشته.
نگاه ها به پائين برگشت. سگ قهوه اي و كوچلوي پوزه سياهي بود كه خود و دمش را گرد كرده بود و در حفره پای درخت پناه داده بود. پوزه اش را تازه از زير دستهايش در اورد و كمي دور و بر را بو كشيد. چون خيالش راحت شد در ادامه گفت:
باز هم مصيبت! به هر كه برسد همين را بايد بگويم. چند بار آخر؟ همه فكر مي كنند اربابي در اين خانه است. نیست. فقط من مانده ام از اهالی خانه و بس.
سگ بهت ما را که دید خنديد:
پس شما هم باور نداريد! حق دارید. قبل از شما کسی نیامده که بخواهد تائیدم کند. بروید داخل و به چشم خودتان ببينيد. خانه همين چند قدمي است. من ترلیاردها ترلیارد سال می شود اینجا نگهبانم و ندیده ام اربابی به خانه باشد. روزهایم را فرط بیکاری پای این سرو مرده سر می کنم. شنیده ام بیچاره روزگاری زنده و شاداب بوده. حالا ترلیلردها سال که است مرده و ریشه اش هم پوسید رفت.
نگاه مان به سمتي چرخيده بود كه سگ مي گفت. مي شد سياهه خانه را تشخيص داد. سياهه اي كه تا پيش از اين نديده بودیمش. و راه افتادیم. سگ پشت سرمان ناليد:
ارباب ندیده ام دوستان ديگري ندارد كه به ديدنش بياند؟! مردم از كسالت "ازلي". حتي دزدي هم به اين خانه نمي زند كه پاچه ای بگیرم و سر و صدايي بكنم!
خانه اي بود معمولي. چون خانه هاي ديگر. اما بزرگ. با شقف شيرواني و آجر هاي رنگي. سرسرايي هم به نظر مي امد كه پيش رو شان باشد..... ادامه دارد
اکبر رئیسی