امنیت؛ متاعی گرانبها که دیریست در این شهر غارت شد.

امنیت؛ متاعی گرانبها که دیریست در این شهر غارت شد.
فقط این را می‌دانست که امروز روز عید است. باید لباس نو بپوشد و بخندد و اسکناس تر و تمیز عیدی بگیرد. فقط این را می‌دانست که قرار است امشب خانه خاله حسابی خوش بگذراند با کوچلوهای هم سن و سال خود. شش هفت سال که بیشتر نداشت؛ نمیدانست که ساعت 2.5 شب به بعد در شهری که گرگ‌ها بی پاسبان رهایند نباید تردد کرد، حتی با عمو و پدر. 
واحد پدر عبدالروئوف جدگال ماشین را روشن می‌کند. عبدالرئوف خسته از دویدن و خندیدن با دخترخاله‌ و پسرخاله‌ها می‌رود صندلی عقب تا آرام لم بدهد و موقع رسیدن به خانه خواب باشد. نمیدانست به برکت گلوله کلاشنیکف که این روزها مجاز و غیرمجازش دست هر کس و ناکسی هست این خواب آرام روی تشک نرم صندلی عقب به خوابی ابدی در سینه قبرستان بدل خواهد شد. ماشین هنوز حرکت نکرده یک موتوری با سه سرنشین سرمیرسند و جلوی ماشین را میگیرند. حالا کجا؟ نه در یک خرابه حاشیه شهر، نه در یک کوچه دور و بن بست. بلکه در قلب شهر بزرگ و بندری چابهار و در خیابان بزرگ کارگر و صد متری تقاطع عریض کارگر و حافظ. بغل دستی راننده متوجه کلاشینکف می شود و اشاره می کند به راننده و او گاز ماشین را میگیرد. موتوری ها مطمئن از امنیت خود ماشین را دنبال می کنند و وقتی دست شان کوتاه می شود صدای شلیک و ... نه یکی نه دوتا که سه تا. مگر از چیزی ترسی دارند؟ جالب این که شاهدی میگوید راهزنان را دقایقی بعدتر هم دیده که همانطرف چرخی زده و دررفته اند. لابد برای خبرگرفتن از شاهکار خود و اعلام این که مردم آسوده مخوابید که شهر دست ما است.
در قبرستان بین مردم هستم. کنار دستم جدگال نماینده پیشین شهر. روبرویم پدربزرگ کودک مقتول. و دور و بر ریش سفیدانی که خویشاوندی و آشنایی باهاشان دارند. همه یک چیز می‌گویند: دیریست امیدی به یافتن قاتل و راهزن جان و اموال مردم در این شهر نیست! نمی‌خواهم پوپولیستی‌اش بکنم. نمی‌خواهم یکطرفه به قاضی بروم. البته که خادمان امنیت اگر نبودند اوضاع از اینی که هست هم خیلی بدتر بود. ولی روزی نیست خبری از این دست از چابهار که روزی آرام‌ترین شهر بلوچستان بود نشنویم. برخلاف قتل و ترورهای قومیتی و مذهبی و سیاسی این جنایات نه هیچ بازتابی در رسانه های کشوری و بین المللی دارند و نه پاسخی درخور به این سوال‌ها داده می شود که: چند بار جلسه اضطراری در این باره تشکیل شده است و مصوباتش چیست؟ اگر راهکارو مصوباتی هست چرا اجرایی نشده و اگر اجرایی شده دلیل بی‌اثر بودنشان چیست و اصولا چرا کسی نیست بگوید چه کار باید کرد؟ 
اکبر رئیسی – رازگو بلوچ – شهریور 1395

شاری، شهداد، مهناز - تکه 1

بره ها را زمين زدند و سربریدند و آویختند. دوتا فربه‌شان را از شاخه‌های شریش وسط حیاط، مابقی را روی تیرک‌های کنار سیاه‌چادر. تا مردها بیایند پوست‌شان بکنند و شقه‌‌شان کنند و بیندازند توی لگن، زن‌ها پیش افتادند و سه پايه‌هاي سنگي را دورادور درخت کنار به پا کردند و ديگ‌هاي ده منی هم روی‌شان. بچه‌ها که عاشق تماشای این صحنه‌اند، حتی دخترکان نوبالغ هم. ولی "شاری" حالا دیگر اوضاع برایش فرق کرده بود. باید پشت كرباس خوشرنگی که گوشه گدام آویخته بودند می‌ماند و حتی سر هم از حجله بیرون نمی‌کشید، چه رسد به آفتابی شدن بین بقیه اهل قبیله‌اش. لهیب آتش که برخاست، ديگر ضرورتی به بیرون آمدن نبود، بخار بره آب پز با پای خود تا درون خيمه شاری می‌آمد و با مشک و عنبر گيسوانش در هم می‌آميخت. 

هلهله كودكان نمی‌بريد و ضربه تبر مردان، كه كنده‌های گز را آماده رفتن زير ديگ ها می‌كرد. زنان هم هر از گاهی كل می‌كشيدند و باز خاموش می‌شدند. شهيه اسب و غلغله شترها مي‌گفت مهمان‌ها دارند سر مي رسند. ولی شاري حالش هیچ خوش نبود. غرق در این فکر کابوس‌گونه بود که نیمه شب بعد از پایان این جشن و خوردن و هلههله و پای‌کوبی‌ها بايد تن به آغوش كسي بسپارد كه پسرعموي نازنينش را كشته است.
صدای طره‌باف و مشاطه قبیله او را به خود آورد که گویا باز هم در حال جدال با دختران دیگر بود که ریخته بودند توی حجله و از کنار دستش تکان نمی‌خوردند و حتی راه نفس را هم بر او می‌‌بستند.
«پس چه شد این آئینه؟ باز گور و گم شد یعنی؟ ایندفعه دیگر کدام سیاه پوزه قاپیدش؟ الان می‌گویم همه‌تان را از حجله بندازند بیرون. والا دیگر. دختران تازه چیز شده سرمست! شما دیگر چه می‌خواهید از آینه با این قیافه‌های بوزینه‌ای‌تان؟ فقط این نوعروس مه‌بانوی من است که می‌ارزد تمام روز چشم در چشم آئینه بنشیند و خود را تماشا کند.» 
آئینه را توی شلوغی از زیر دست و پای دخترها پیدا کردند. مشاطه آن را با گوشه دامنش کمی پاک کرد و جلوی نوعروس گرفت. 
«ببين چه مهبانويي ازت درآوردم؟! آخ آخ نه! باز اشک؟! حيف چشمان آهویی‌ات نيست؟! چرا دل‌‌پریشانی این‌قدر نوعروسک ‌ماه‌تابم. راه دوری که نمی‌برندت. قبیله‌شان پشت همین دوتا کوه آن‌طرفی هست. پدرت هر آخر هفته هم می‌‌آوردت این‌جا. تازه تا آن وقت خودت نمی‌خواهی برگردی. سر دو روز چنان با هم در مي‌آميزيد كه کل ما اهل قبيله‌ات را هم از ياد مي‌بري.»
نه ديگر، اين يكي را سختش شد. او را گوشت قربانی کرده‌اند و حالا احمقش هم می‌‌خواهند بکنند. حجله را پس زد و خواست بيرون بزند از خيمه، ولي ياد نهيب پدر افتاد كه حالا احتمالا بیرون خیمه آماده استقبال از مهمان‌ها بود. پدر شب پيش دردمندانه به گوشش نجوا كرده بود:
مگر فکر کرده‌ای ما تو را نپخته و نسنجیده به هر بی‌سر و پایی می‌دهیم دختر؟ ولی این جوان قابلي است. انتخاب خودم بود. پسر اول سردار قبيله‌شان است. اول اسم پسر یکی دیگر را آوردند؛ گفتم مگر فکر می‌کنید حالا که تن به خون‌بس داده‌ایم تن به وصلت با هر بی سروپایی را هم می‌‌دهیم؟! می‌خواهد صدسال دیگر این خون‌بس سر نگیرد. من که دختر از سر راه نیاورده‌ام. آن‌ها هم از خداي شان باشد. چه عروسی ناز و رعناتر از تو؟ شک نکن پیش‌شان در ناز و نعمت خواهي بود. خب بهتر از بقیه دست‌شان به دهن‌شان می‌رسد. اگر کمی با تو بد تا کردند فقط خبر بده. به یک نصفه روز نمی‌کشد با شمشيرهاي برهنه پشت خيمه هاتانيم.
شهيه اسب و غلغله شترها نزدیک‌تر می‌شد. برای قدرت‌نمایی و رقابت با زنان قبیله آن‌طرفی بود یا برای گرم کردن فضای مجلس و احترام به مهمانان، که زنان این‌بار از نای جان كل كشيدند. غراتر و طولانی‌تر از همیشه. مردان به پيشواز ايستادند. جوان‌ترها حصيرها را در فضای خالی بین سیاه‌چادرها گستردند. مجلس آشتي و خون بس فورا به پا شد. شاري اندكي بعد زن شهداد مي‌شد.
اکبر رئیسی - رازگو بلوج - شهریور 95