عکس: رازگو بلوچ- وب نویسی با طعم ساندیس‌های دورهمی نیکشهر

 

رازگو بلوچ- وب نویسی با طعم ساندیس‌های دورهمی نیکشهر (بقول بلوچ نقاد). البته ساندیس هایش اخیرا شیره خرما و حلوا مشکتی است . برخلاف ماجرای دادشاه و مهیم خان این بار دولت (محمد بلوچزهی و دوستان) حلوا مشکتی و شیر و شکر هم آورده بود!

 

 

دریغ است بلوچستان افغانستان شود! (بازنشر مطلب 5 سال پیش به بهانه انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان)

دریغ است بلوچستان افغانستان شود! (بازنشر مطلب 5 سال پیش به بهانه انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان)

توضیح: انفجار تحجر  در بلوچستان پاکستان، کابوس سال‌های پیشم که دو روز پیش متاسفانه به حقیقت بدل شد. این مطلب را با بغض نوشتم.  نه الان، پنج سال پیش درهمان دوران  وب نویسی و نقد از درون.  بغضم از این بود که سر شب یک عزیز وب نویس همفکر تماس گرفت ‌گفت که بعضی‌ها فکر می‌کنند تو مامور دولت هستی که جامعه را نقد می‌کنی. نیمه شب بغض امان نداد. حاصلش این مطلب شد که در کمال تعجب خیلی هم مورد استقبال و بازنشر مکرر واقع شد. ولی افسوس کابوس نهفته در  آن امروز در انفجار کویته پاکستان شراره کشید و به ریش خوشباوری‌های مان خندید:

دریغ است بلوچستان افغانستان شود!

چرا فکر می کنم؟ چرا می نویسم؟ چرا وب می نویسم؟ چرا حرف هایی متفاوت می زنم؟ دردم چیست؟ دغدغه ام چیست؟ بیکارم و برای وقت گذرانی می نویسم؟ می نویسم که قجر خوشش بیاید و انعامم دهد  و یا که بلوچ ها به قدرت قلمم بنازند و مدحم کنند؟ نمی ترسم از قهر و غصب قجر؟ و یا از خشم و کینه بلوچ؟ بخدا می ترسم. به خدا می ترسم. ولی ترسی بزرگتر هم دارم. همان است که وا می داردم به ساعت ها فکر کردن و نوشتن و گذشتن از لذات زندگی و خیر و شر روزمره.

 این ترس مگر چیست؟ ترس نه، یک کابوس واقعی. کابوسی که هم در بیداری و هم در خواب با من است. هم در بیداری و هم در خواب می بینم که بلایی به جان بلوچستانم افتاده است. بلایی تازه نیست. بیماری مزمن دیرپایی است که قرن ها چون خوره بر تن نحیف آن افتاده و آن را ضعیف و افلیجش کرده است. سخت تان شد؟ به غیرت تان برخورد؟ غیرت بسیاری از ما اکثرا اینگونه بوده است. آنجا که باید فوران کند خاموش مانده و آنجا که جایش نیست طغیان می کند.

گفتن از درد برای بسیاری آنچنان درد آور است که پوشاندنش را سزاوار تر می دانند. آن چنان که مشت بر دهان آن کس خواهند کوفت که راز رنجوری شان را افشا کند. تهمتش می زنند که مامور قجر است و آمده که غیرت مان را محک زند. یا دشمنی که آمده از درون خورد و خمیر مان کند. یا دیوانه ای است که افتاب بر سرش خورده و چون کودکی لایعقل جا و بیجا رازگشایی می کند. باشد، باک نیست.

همه حرف من این است که یاد آوری کنم ما هم در این دنیا باید سهم و جایگاهی می داشتیم. سهم و جایگاهی که به دست آوردنش لزوما جدال نمی خواهد. تفنگ نمی خواهد. "خواستن" می خواهد. همه راه ها لزوما بسته نیست. گاهی این ما بوده ایم که نخواسته ایم.  دنیا تولید دانش می کند، ما گوشه ای خزیده ایم و تازه یادمان آمده که دست کم چهار مدرک دار برای شهر و طایفه خود تربیت کنیم. دنیا ستاره های سینما و موسیقی و فوتبال و ورزش و هنرهای جورواجور پرورش می دهد. هر روز هزارها مدال زرد و سفید به گردنها آویخته می شود، گردن هیچ بلوچی برای برای مزین شدن به مدال و گل خم نمی شود. جوانان ما فقط باید عکس های گلاسه و رنگ وارنگ این و آن را پشت و روی مجلات ببینید و نام قهرمانان شان را به تفاخر بلغور کنند. از خود نمی پرسند راستی قهرمان شهر من کجا است.

دیگران ایده پروری می کنند. طرح و نقشه فنی می کشند، خط تولید به پا می کنند؛ دانه دانه می فروشند و ذره ذره سود جمع می کنند. ما با امتیاز پمپ بنزین و نانوایی که قجر با هزار منت بهمان می دهد دوکابین سفیدی زیر پا انداخته و جولان می دهیم که دنیا زیر پای ما است.

فیلم های اکشی و دات و ایشوریا و بچن را می بینیم و با ذوق و شوق می خندیم و می گرییم، سریال های آب بسته وطنی را هم هر روز و شب همینطور، ولی یادمان می رود بپرسیم چرا ما همیشه فقط این سوی صحنه نشته ایم و فقط تماشاگریم؟ چرا نقش ما راهم باید دیگران بازی کنند و نتیجه اش تحریف حقایق شود، که مدام از آن می نالیم؟

در رادیو و  تلوزیون اخیرا گاه گاهی راه مان می دهند. ولی آیا بر صندلی شق و رق کارشناس و مدیر و مسئول؟! خیر! به عنوان " بومی"! مثل بومی های استرالیایی که محققان و مستند سازان برای نمایش و مطالعه زندگی عقب مانده شان می روند. بهانه شان هم این است که داریم فرهنگ تان را زنده می کنیم و نمایش می دهیم. ما هم باور می کنیم و خوش به حال مان می شود که سواس و سفال مان را دارند نشان می دهند. ولی چرا فقط همین؟  یادمان می رود که بپرسیم از میان شاید ده هزارنفر مجری و کارشناس و امثالهم یک نفر از ما نیست؟ همان ابتدا نگوئیم نگذاشته اند و نمی گذارند. شایدهم نگذارند. ولی چقدر این دغدغه مان بوده است؟ چقدر برای آن تلاش کرده ایم؟!  

من نمی گویم ما مقصریم. من نمی گویم کس دیگری هم لزوما مقصر است. اصلا قرار نیست دنبال مقصر باشیم. من می گویم چرا برای مان جای سوال پیدا نمی شود؟ سوالی که بتواند به حرکت مان وادارد. چرا دغدغه مان چیزهای دیگری شده است؟ اگر ساختن مسجد را زیر سوال برده ام و هنوز هم می برم منظور همین است. اگر جماعت تبلیغ را زیر سوال برده ام که می برم منظور همین است. ذهن آدمی اینگونه است. یک چیزی اگر به شدت مشغولش کرد از همه چیز غافل می شود. حافظه اش از دست می رود. زندگی اش نامتوازن می شود. اختیار امورات و روزمره از دستش در می رود. می شود همینی که ما هستیم. کراک و شیشه  دو ثلث جوانان مان را به باد داد یک خیر نیامد یک مرکز بازپروری بزند. یک گروه جماعت تبلیغ راه نیفتاد که بگوید امروز دیگر وقت تکرار شش نمبر نیست، امروز باید جار زد که اهای دولت، مردم، قدرتمندان، شغل ایجاد کنید. در استخدام ها عدالت را رعایت کنید و جهاد کنید که قاچاقچیان محله را از شهر مان به در کنیم. روانشاس بفرستید، جامعه شناس بفرستید، مرکز بازپروری بسازید که شش نمبر واقعی امروز این است!

خلاصه بگویم. من یک کابوس دیده ام . کابوسم این است بلوچستانم مثل افغانستان شود. افغانستانی که بگذارید قصه اش را از زبان و قلم مخملباف بشنویم. بخوانید مقاله معروفش را که " بودا در افغانستان تخریب نشد؛ از شرم فرو ریخت"! باز هم سخن خواهم گفت. هرچه بادا باد. هر که هر فکری می کند آزاد است. زمان همه چیز را روشن می کند. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

مخملباف در  کتاب کوچک جیبی اش  که حاصل اقامتش در افغانستان در خلال ساختن فیلم سفر قندهار است از نقل خاطره ای آغاز می کند با این نتیجه گیری که مردم یک کشور آسیایی مانند کره هم نام افغانستان را چندان نشنیده اند. و اضافه می کند که البته مردم خاورمیانه و اروپا و آمریکا خوب می شناشندش اما با چه تصویر ذهنی ای؟! تصویر ذهنی یک کشور ویران و درگیر جدال خارجی و داخلی دائمی؛ مواد مخدر، افراطیون اسلامگرایی چون طالبان. و سپس می پرسد چرا چنین نباید کشوری فراموش شود برای دنیایی که اسم و رسم را در صلح و ثبات، توریسم و تجارت می دانند.

این را مخملباف نمی گوید و خود از جای دیگر خوانده ام: افغانسان سرزمینی است که حالا دیگر همه نامش را می دانند ولی هیچکس هوس ندارد مسافر آنجا باشد.

مخملباف افغانستان را کشوری بی تصویر می داند. چرا بی تصویر؟ دلایلش را بر می شمرد: اولا نصف جمعیتش که زنان باشند امکان دیده شدن ندارند. اصلا در جائی حضور ندارند که دیده شوند. تلوزیون ندارند ( در زمان طالبان و طبق فتوای شرعی شان)؛ نشریه ای ندارند جز دو نشریه سیاه و سفید فاقد هر گونه عکس و تصویر. عکاسی و نقاشی حرام است. هیچ خبرنگاری حق ورود ندارد و اگر هم به طور خیلی محدود داشته باشد حق برداشت تصویر ندارد. سالن سینما و نمایش فیلم که کجای خود.

در کل دنیا که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به افغانستان است. سپس اشاره می کند به فیلم معروف "رامبو در افغانستان" که تمامی آن هالیوود و بدون حضور حتی یک بازیگر افغان ساخته شده است.

مخملباف سپس به "لویه جرگه" احمد ابدالی اشاره می کند و می گوید از آن زمان  تا امروز شکلی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه افغانستان مطرح نشده است. اما وجود و ماندگاری همین طرح لویه جرگه را خود دلیل درجا زدن و عقب ماندگی آن جامعه دانسته که به معنای عدم گذر آن از فرهنگ دامداری  است.

می گوید در درون افغانستان همه اول پشتونند یا هزاره یا ازبک و تاجیک. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی بلکه هر قوم از منطقه خود در برابر هجوم بیگانه دفاع می کرده است.  و  دشمن خارجی که می رفته، هر یک به دره خود برگشته و آن دره را مرکز جهان می پندارد.

هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند و بر سر کوچکترین نزاعی خونریزی های دستجمعی بروز می کند. هر قوم افغان  گرفتار در دره و دیواره های جغرافیایی و به تبع آن اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. باور به قومیت چون دره های افغانستان عمیق است.

مخملباف در جایی دیگر زنان را زیر برقع اسیر می داند و می گوید آنجا شنیده است که بسیاری از همین زنان خود معتقدند که اگر از برقع در آمده و چادر بپوشند، سنگ سیاه خواهند شد!

مخملباف کوهستانی بودن افغانستان و نبوده و جاده و راه را دلیل مهمی برای این اوضاع دانسته و می گوید این کوه ها همانطور که چون د‍ژی علیه دشمن متجاوز خارجی عمل می کنند مانع داد و ستد وتبادل فرهنگی بین اقوام هم هستند.  و می گوید همین کوه های صعب العبورند ند مبارزین واقعی و تسلیم ناپذیرافغانستان، نه مردمی گرسنه  آن .  همین کوه ها کافی هستند برای این که افغانستان هیچگاه به طور کامل دست هیچ دشمن خارجی و یا دوست داخلی نیفتد.  

او سپس در باره طالبان می گوید:

وقتی از دور به طالبان می نگری، آنها را یک جریان بنیادگرای خطرناک بی منطق می بینی { یا از دید درونی خودشان مومنان مجاهدی در راه احیاء شرع اسلام } اما وقتی از نزدیک به هر طالب می نگر، یک بچه یتیم پشتون گرسنه می بینی که حالا دیگر طالب بودن شغل او است و گرسنگی علت درس طلبگی خواندنش.  و وقتی به انگیزه طالبان می نگری منافع ملی پاکستان را می بینی. افغان پشتو زبان که به پاکستان می رود چون اشتغالی نمی یابد و سرپناهی، به سرعت جذب دوهزار و چند صد مدرسه طلبگی می شود که پانسیونی آماده است برای سیر کردن گرسنگان پشتونستان.

او می گوید بعد از عقب نشینی شوروی گروه های مجاهد { از سر کینه و عدم تفاهم دائمی } چنان به جنگ داخلی مشغول شدند که نا امنی سراسر افغانستان را فراگرفت و طالبان با شعار امنیت جلو آمد و توانست نظر همه راجلب کند. امنیتی ظاهری که در ان می توان اجرای حدود شرعی در مورد آرایشگران را هم دید که چرا مدل موی فلان جوان را به شیوه کفار سلمانی کرده اند! { و پلیس ریش! با چشمانی غضب آلود در خیابان ها به گشت ارشاد مشغول است و ای اگر نگاه شان به نگاهت گره خورد که حال و روزت واویلا است}

و می گوید موافقان طالبان  نقد آنها را از دیدگاه آزادی و توسعه بی مورد می دانند چرا که ملت بی امنیت و گرسنه در پی امنیتن و شکم سیری است  و چه می داند ازادی و توسعه چیست.

راز انتخاب ملا عمر به نظر مخملباف:

او می گوید در قهوه خانه کنار مرز تلوزیونی را دیده که به برف پاک کن کنترل دار مجهز بوده است! دلیلش را چنین به او می گویند که اینجا هر شخصیتی در تلوزیون ظاهر می شود چون به هرحال متعلق به یک قوم است، بینندگان اقوام دیگر و حتی گاهی از اقوام خودی از سر کینه و نفرت فورا بر صفحه تلوزیون تف می اندازند.  و چون همیه شان ناس بر دهان دارند  صفحه تلوزیون از شدت رنگ ناس دیده نمی شود! وقتی رهبران شان تا به این حد مورد نفرت باشند پس یافتن کسی که مقبول همه باشد ساده نیست. لذا فرد گمنامی بی ادعا و بی تصویر که هرگز عکسی از او منتشر نشده (احتمالا مگر یک مورد) بهتر ین گزینه برای پاکستان بود که سرمایه گذاری اش را روی او کرده و بدین وسیله  از پیش قضاوت و نفرت عمومی به رهبر منتخب پیشگیری کرده باشد.

او می گوید از دانشجو در هرات می پرسد کل افغانستان چند نفر دانشجو دارد او می گوید هزار نفر. می گوید چه  رشته هایی؟ می گوید فقط پزشکی و مهندسی. می پرسد تو چه می خوانی؟ می گوید پزشکی تئوری! می پرسد پزشکی تئوری دیگر چیست؟ می گوید ملا عمر تشریح کالبد انسان را گناه می داند!

او از خاطراتش در اردو گاه مرزی می گوید که مردان افغان حاضر نشدند زیر برقع هم زنان به عنوان صرفا سیاهی لشکر فیلمش ظاهر شوند. می گوید وقتی از او پرسیدم مگر زیر برقع کسی آنهار ا می بیند می گفت ولی می تواند تجسم کند زیر برقع یک زن وجود دارد و از این بی ناموسی بالاتر؟!

همبن بود که اندک مدارس دخترانه موجودبه کلی تعطیل شد. حمام های زنانه  در اردوگاه در کشور ایران هم تعطیل شد.  چرا ممکن است مردی از پشت دیوار عبور  کرده و تجسم کند زنی آن پشت است!

***

حال به خود برگردیم. ما فرسنگ ها پیش تریم و احوال مان مطلوب تر. اگر چه مغصوب روزگاریم اما شکر خدا دیگر نه اینچنین که در قصه های شنیدنش هم کابوس خواهد آورد. اما یک تلنگر به خود بزنیم. چیزهایی از یان قصه تلخ برای مان اشنا و ملموس نیست؟  بعضی از درد ها و درماندگی های مان یکسان نیست؟ نکند ویروسی که به تن آن ها افتاده و چنین افلیج شان کرده در تن ما هم باشد؟ پس نباید هوشیار و برحذر و بود و کاری کرد؟ نباید پی طبیبانی بود که اسرار و امراض مان را خوب می دانند و غصه مان را در سینه پرورده اند؟

اکبر رئیسی- رازگو بلوچ آذر 1390

دورهمی اهالی رسانه استان در نیکشهر از نگاه رازگو بلوچ

دورهمی اهالی رسانه استان در نیکشهر از نگاه رازگو بلوچ

این سومین باری بود که در دورهمی‌های نیکشهر شرکت می کردم. با احتساب دوبار جلسه مشابه در ایرانشهر این پنجمین باری بود که وب نویسان و فعالان رسانه‌ای استان فرصت دیدارعمومی با هم را پیدا می‌کردند. اساسا جای تعجب اینجا است که بجز نیکشهر و ایرانشهر در هیچ جای استان و حتی در چابهار و زاهدان مدعی ثروت و سراوان مدعی علم چنین ظرفیتی به فعل در نیامده است. تا آن‌جا که به ظرف برگردد همه چیز به همت دوستان نیکشهری عالی و حتی فراتر از دفعات پیشین بود. اما در باره مظروف، قدری جای بحث هست که البته به خود ما اهالی قلم بلوچ یا هم استانی‌های همدردمان برمی‌گردد و نه به دست اندرکاران برگزاری که صرفا مسئول بی مزد و مواجب مدیریت و پشتیبانی و هماهنگی و اسپانسرینگ (ظرف) بوده‌اند و با شکوه تمام هم از پس از آن برآمده‌اند.

ضمن یک دست مریزاد از ته دل به آقای محمد بلوچزهی و همه دوستان پشت صحنه و جلوی صحنه برگزاری، اینبار می‌خواهم کمی از کاستی‌های محتوا و مظروف بگویم. نمی‌دانم چرا، ولی اگر صریح و بیرحمانه بگویم، کلیشه و تکرار و شعار و نان به هم قرض دادن‌های به جا و بی‌جا و یا تا حدی نمایش (اگر نگوئیم خودنمایی) و در یک کلام کمی تنزل (اگر نگوئیم ابتذال)  نسبت به سال‌های پیش حس کردم در مقایسه با دردمندی و دغدغه‌هایی عمیق که بوده یا باید باشد. کسی مجادله نکند. دلیلی برای این حسم ندارم. طبعا حسم شخصی و طرحش هم بی‌جا است. ولی گفتنش را بهتر از نگفتن دیدم. مسلما کسی این اظهارات را حمل بر ناراحتی شخصی نمی‌کند؛ چرا که بنده با محبتی که دوستان داشتند اولین کسی بودم که فراخوانده شدم برای تقدیر شدن. ولی وای به روزی که هدف این تجلیل‌ شدنها و جلوی صحنه درخشیدن‌ها باشد. وای به روزی که اهل قلم بلوچ با کوهی از دردمندی‌های ناگفته  و فریادهای سرنداده در بند چهار تقدیر ملی و محلی باشد.

 قرار این نبود. هدف این نبود. می‌دانم دوستانی خواهند رنجید از این رازگویی بی‌هنگام. اعتماد "فوق بنفس" در ترکیب لب و لوچه دختر با اسم بلوچستان هم شاید فرم  پرکششی ایجاد کند(ترکیب جاذبه اروتیسم با شوق قوم پرستی) و خواندنش در جمع بانوان را هم هیچ ایرادی نیست.. ولی وای به روزی که نهایت هدف همین باشد. تشریح ابعاد پروژه بیست سال پیش تولید یک نشریه داخلی به عنوان سنگین ترین دستاورد مسئول ارشاد فلان شهرستان را هیچ ایرادی نیست. ولی وای به روزی که نهایت هنر ما همین باشد. معطل کردن جمع با آن تنگای وقت از پشت تریبون برای جستجو و حضور و غیاب فلان دوست همکار خاص برای ابراز دلتنگی را هیچ ایرادی نیست. ولی وای به روزی که نهایت هدف همین صمیمت‌های روزمره و صنفی باشد. لفاظی‌های ابتدایی رشته روزنامه نگاری را هیچ ایرادی نیست. ولی به روزی که لفظ بر دغدغه بچربد. تشویق فله‌ای را هیچ ایرادی نیست و چه بسا برای انگیزه دادن مفید و لازم هم هست، ولی وای به روزی که دام نمره‌های کیلویی که در دانشگاه‌ها می‌بخشیم دامان ادب و هنر و اندیشه را هم گرفته باشد.

در پایان دو نکته فرعی هم قابل ذکر است. یکی دشت ماتم زده قسمت خانم‌ها که آدم را یاد ظهر عاشورا می‌انداخت و خیمه‌گاه یاران امام حسین، و برخلاف چیزی  بودکه آقای محمد صدیق دهقان مجری صدا کلفت و گردن کلفت مجلس در ابتدای برنامه گفتند. ایشان گفتند خانم ها دارند سنگر به سنگر سمت های مدیریتی را فتح می کنند و چه بسا چند سال بعد با پدیده انقراض نسل مدیران مرد در نیکشهر مواجه شویم (نقل به مضمون است و تعابیر از خودم  است). دیگری نقالی دخترکی که با لهجه فوق العاده جذاب نیکشهری غلیظ ( پرسجو کردم گفتند لهجه روستاهای حوالی نیکشهر است و نه خود شهر که لهجه اهالی از سس هزار جزیزه یا سالاد چهل میوه متنوع‌تر است). متاسفانه با وجود آن لهجه فوق العاده زیبا و غلیظ و حرفه‌ای کلماتش خیلی بلوچی نبود (عقاب و نه شکاریگ، قصر  و نه کلات و...). کاش آن کت زیبای لهجه محلی با کلمات بلوچی اصیل ست شده بود.

اکبر رئیسی - رازگو بلوچ 18/5/95

 

وب نویسی  بلوچ از آغاز تا "بهار وب نویسی بلوچ" – قسمت اول

وب نویسی  بلوچ از آغاز تا "بهار وب نویسی بلوچ" – قسمت اول

سال 83 بود. نوستالژی و دلتنگی غربت از یک طرف و نت پر سرعت دانشگاه دریانوردی مالموی سوئد از طرف دیگر دست به دست هم دادند که از من یک رصد کننده 16 ساعته فضای مجازی بسازند؛ به این امید که بلکه از طریق چشم دوختن به پنجره نت نامی نشانی حرفی اسمی و یا تصویری از  زادگاهم بلوچستان پیدا کنم. آن زمان به حقیقتی وحشتناک پی بردم که تا بخواهی از بقیه نقاط ایران و یا هرجای دیگر دنیا خبر و مطلب و تصویر هست، ولی دریغ از حرفی، نوشته‌ای کوتاه از این خطه مهجور. یادم می‌آید چقدر ذوق کردم وقتی برای اولین بار و بعد از کلی گشتن عکسی از منظره نخل و کوهستان‌های سرباز در نت یافتم و آن را فورا پرینت گرفتم و مثل یک اثر هنری گرانبهاء در اتاق خانه اجاره‌ای‌ام چسباندم. آن روزها هنوز خبری از شبکه‌های اجتماعی امروزی نبود، مگر پدیده‌ای نوپا و ناشناس به نام وب نویسی.حال طبق برداشت‌هایم از آن از سال‌ها تاکنون، تاریخچه وب نویسی بلوچ را تقدیم می‌کنم، با تاکید بر این واقعیت که مطلب حاضر صرفا محصول حافظه شخصی است و ممکن است از دقت و جامعیت کافی برخوردار نباشد.

1- وب نویسی فارسی: وب نویسی فارسی با دو نام گره خورده: سلمان جریری اولین وب نویس (شهریور سال 1380) ، و دوم "حسین درخشان" که  پدر وبلاگ نویسی ایران نامیده شده و چرخش و جنجال‌های سیاسی جالب توجهی در کارنامه خود دارد. وبلاگ "صبحانه" ایشان اولین تصویری است که از آن دوران به ذهن دارم.

2- وب نویسی بلوچ‌ها طبعا به دلیل دسترسی تکنولوژیکی توسط بلوچ‌های خارج از کشور آغاز شد و بیشتر در سه محور قابل ارزیابی است:

الف) وب سایت‌های عمدتا سیاسی اپوزسیون خارج از کشور بلوچ که ادامه دهنده بحث‌ و چالش‌های اوایل انقلاب هستند. به عبارتی آن‌ها به جای نشریات پلی کپی و استنسیل قدیم، بیانه و تحلیل‌های حزبی خاص دوران انقلاب را آوردند روی پدیده نوظهور وب. عده‌ای شاه‌پرست و در رویای برگشت به عقب کردن تاریخ، عده‌ای چریک سوسیالیست همزمان ضدشاه و ضد خان و در عین حال ضد انقلاب، و عده‌ای نیز انقلابیون و یا فعالان فرهنگی سابق و ضدانقلاب‌های بعدی به دلیل گرایشات (و یا اتهامات) قوم‌گرایانه. در کنار سایت‌های مذکور یک وبلاگ  هم بود بنام "عبدالقادر بلوچ" که با ادبیات طنز اپوزسیونی می‌نوشت و البته مخاطبانش عمدتا حلقه‌های سیاسی غیر بلوچ خارج از کشور بودند.

ب) فعالان ادبی و قومی با محوریت بلوچ‌های ساکن پاکستان. وب سایت "سرباز.دات کام" شاخص ترین و جامع ترین شان بود که کلکسیونی از هنر، ادبیات، موسیقی و تصاویر بلوچی را گردهم آورده بود و طرفداران قابل توجهی هم پیدا کرده بود.

ج) اندک وبلاگ های پراکنده شخصی و طایفه‌ای که معمولا ایستا و کم تحرک بودند. منجمله وبلاگی بنام "بلوچ‌خان" از آن دوران به یادم مانده است.

3- اولین وبلاگی که جنجال‌های انتخاباتی را روی نت برد وبلاگی موقت و ظاهرا گمنام بود که انتخابات مجلس ایرانشهر و دسته بندی ‌های سیاسی آن را  تحلیل کرد و به دلیل القاء تقابل بلوچ‌های ایرانشهر و ناسیونالیست خواندن بعضی‌‌شان به شدت مورد واکنش  منفی قرار گرفت و فورا بعد از چند روز  آن را تعطیل کرد (سال 1383 -  مجلس هفتم). طبق اطلاعات غیر مستدل بعدی گویا وبلاگ وزین و  قابل اعتنای  "پیام بلوج" فرزند همان وبلاگ معدوم است. از ارائه اطلاعات بیشتر و منجمله نام موسس به دلیل احتمال عدم رضایت‌شان معذوریم.

4-1- در مرحله چهارم وبلاگ نویسی این مذهبی‌های بلوچ  بودند که این پتانسیل تبلیغی را کشف کرده و با شدت هرچه تمام‌تر سمت آن هجوم می‌آورند. البته محتوای این وبلاگ‌ها جز بازنشر افکار عامه مذهبی فراتر نمی رود. ولی تنها وب نویس شاخص و قابل اعتنای مذهبی که تولید محتوا هم داشت وبلاگ "ابوعمار" مولوی عبدالمجید شه بخش بود.

4-2-  همزمان، وبلاگ‌های قومیتی با ترجیع‌بند تکراری توصیف قوم بلوچ توسط فردوسی و خواستگاه بلوچ‌ها سربرآوردند که جز این تکرار تولید محتوای خاصی نداشتند.

4-3-  سری وبلاگ‌های پهره آقای خسرو ملازهی ساکن سوئد (بازنشر دهنده مطالب خبری سیاسی اجتماعی) در این مقطع به شدت فعال بودند.

5- وبلاگ رازگو بلوچ در سال 1385 نخست در بلاگسپات با هدف نقد و تلنگر فرهنگی و اجتماعی جامعه اعم از نقد قدرت حاکمه و نیز نقد سنت های بازدارنده محلی شروع بکار کرد.در آن مقطع نت به شکل گسترده و فراگیر در منطقه بلوچستان وجود نداشت و خوانندگان رازگو بلوچ بیشتر دو طیف معدود نخبگان داخلی و سیاسی-فرهنگی‌های خارج از کشور بودند.حساسیت‌های منفی بخش مقاوم جامعه نسبت به تغییر از یک طرف و استقبال قشری که علاقمند به مباحت نو بودند گرمای خاصی به فضای کار بخشید اما با فیلتر شدن وبلاگ وقفه‌ای در کار آن بوجود آمد تا اینکه بعدها در بلاگفا سر برآورد  و شاهد مقطعی پر جنب و جوش شد که به قول محبت آمیز عزیزان "بهار وب نویسی بلوچ" نام گرفت.  ( شرح آن در قسمت دوم خواهد آمد)

ادامه در قسمت دوم: بهار وب نویسی بلوچ

بازنشر مطالب فیسبوکی سه چهار روز اخیر

مطلب شماره 1

زمان شاه شده، یا داریم فیلمفارسی می‌بینیم؟
خواستیم از کردها و داعش و انفجار وحشتناک امروز بنویسیم که مطلب فیسبوکی خانم نرگس براهویی روزنامه نگار کمی منحرف‌مان کرد سر به سر بعضی آدم گنده‌ها بگذاریم. آنهم با ان موضوع کمی تا قسمتی 18+. همه این موضوعات تقریبا مشاهدات 24 ساعت اخیر هستند:
1- خانمی بنام  شهرزاد قلی خانی که معلوم نیست چطور و از کجا یکدفعه شد مسئول بازرسی صدا و سیما، حالا عکسی  با رئیسش سرفراز مدیر صدا و سیمای سابق منتشر کرده بود آنهم حین تفرج از طبیعت کشور عمان (طوری... که دلها را مسقیما  می برد سمت شعر مشکتی مهروک خودمان).
2- خانمی بنام مهناز آرمین که معلوم نیست چطور و از کجا یکدفعه شد طراح لباس‌های ورزشکاران المپیک، عکسی که از طرحهای جنجالی لباس های المپیک منتشر کرد که پا به پایش جناب کفاشیان با عشوه و لبخند حضوری تمام دارد.
3- عکسی که  از خانم جذاب سلبریتی پاکستانی (قندیل بلوچ) با یکی از مفتی اعظم‌های بزرگ گرفته و حتی با طنازی تمام کلاه بره‌ای مفتی اعظم را برداشته و سرش خودش گذاشته و با لبی غنچه‌ای سلفی میگیرد.  البته گویا این روحانی بزرگ و سرشناس  بعد از لو رفتن ماجرا توسط دختر فموده اند این دختر را فقط به قصد ارشاد فراخوانده اند! ولی گویا قرار بوده این ارشاد با اندکی ریلکیشن هم قاطی باشد. خب چه ایرادی دارد؟ دختر فاش کرده که مفتی صاحب مستقمیا رفته سر وقت اصل مطلب و  از آن جور پیشنهادها  هم کرده و حتی روزه‌اش را بعنوان پیش مقدمه کار شکسته. بماند که بیچاره دختر به خاطر همین افشاگری بود یا هر چیز دیگر، سرش را همین چند روز پیش به باد داد. 
4- ویدوی یک روحانی خیلی گنده  (هم از لحاظ هیکل و ظاهر و  هم جایگاه) که وکیل مجلس افغانستان هم هست و یک خانم جوان خبرنگار که سعی دارد نظر او را نسبت به حقوق و مطالبات زنان  کمی مساعدتر کند و شکایاتی هم از بعضی برخوردهای زن ستیزانه دارد که مولوی صاحب یکدفعه اخم می کند و یک تیکه جنسی تهدید آمیز غیرقابل نوشتن همان جلوی دوربین به او می‌گوید! جالب است که بعدا که مستی‌اش خوابیده و عقل و هوشش برجا آمده به جای عذرخواهی با پررویی تمام اصل مصاحه  ضبط شده با کیفیت کاملا واضح  را حاشا می کند!
5- روزنامه‌ای که مثلا برای ارزش‌ها جیغ بنفش میزند آمده عکس کلی هنرمند زن هموطنش را کنار هم چیده و سط‌شان خیلی درشت تیتر زده: «دیوث!»
نمی دانم واقعا چه نتیجه‌ای بگیرم که حق مطلب ادا شود. رابطه مردم ربطی به ما یکی ندارد. و بدترین کار هم قضاوت کردن مردم  و تجسس در احوال خصوصی شان است.  ولی آنجور جا نماز آب کشیدن و مقدس مابی و بگیر و ببند با این لایف استایل کمی جور در نمی آید.

 

مطلب شماره 2

خدا را شکر! فکر کنم معالجه شدم رفت.
امروز حالم خوب است.  نه که خوب باشد. اتفاقا توی اوج سینوزیت و سرماخوردگی بعد از سفر تابستانی هستم. ولی  در کمال تعجب حس کردم خیلی ریلکسم و حساسیت مزخرفم نسبت به اخبار ترور را از دست داده‌ام. وگرنه  اوضاع آنقدر خراب بود که قرار بود حتی بخاطرش بروم دکتر. نرفتم فقط چون  گفتند متخصشش هنوز فارغ التحصیل نشده. یعنی رشته‌اش تاسیس نشده. آخر روزی نبود این چند ساله که خبر از کشتار و ترور و آدم سوزی توی قفس و امثالهم نباشد. و هر روزمان هم زهرمار می‌شد.... ولی امروز شکر خدا دیروز اوضاع آنقدر قاتی پاتی شد توی دنیای خبرهای ترور که مغزم هنگ کرد و دکمه اجکت را زد و خودش را خلاص کرد: تازه داشتم با قندیل سلبریتی بلوچ آشنا میشدم آن هم بعد از قتلش توسط برادر در مولتان پاکستان که جنجال جوان هفت تیر کش ایرانی توی المان برپا شد. همان شب باز جایی خواندم که باز یک با تبر افتاده جان مسافران فلان شهر اروپایی. هنوز درست حلاجی نکرده بودم که  خبر آمد تجمع هزاره‌ای ها توی افغانستان رفت هوا! بماند که همین دور پیشش طرف با کامیون رفته بود تو ملاج مردم مشغول جشن توی فرانسه. بماند که اردوغان بیچاره با آن معرکه‌اش رفت ته جدول. بابا دو گرم مغز آدمیزاد است با چهار بند مویرگ  قد کرک مورچه، سرور ناسا و میکروسافت نیست که با لوله‌های هشت اینچی خنک می‌شود.

 

مطلب شماره 3

در تمام تاریخ هفت هزار ساله بشر، دنیا تا به این اندازه "فیلم" نبوده است!
این است آخرین احساسی که نسبت به دور و بر دارم. هرجایش انگشت بگذاری، شده یک نمایش و بس.
نه خیر کاری با فیلم اخیر کودتای اردوغان (یا مثلا کودتا علیه اردوغان) ندارم. آن بابا با وجود آن مهارت خارق العاده حالا حالاها باید مشق سیاه بازی کند نزد اساتید مسلم و صاحب نام این فن. به لیست امید و فیلم اعتدالی‌های اخیر مجلس و امثالهم هم کاری ندارم. آن که نتیجه‌اش دور از انتظار نبود. به دغدغه های فیلمکی  آن بابای گنده... رفیق فابریک احمدی‌نژاد هم کار ندارم که گردنش اندازه کمر سه تا مثل من بود و پلاکارد دست گرفته توی سفر کرمانشاه روحانی که "نان نداریم بخوریم، برجام پیشکش"، و رندی کامنت داده بود بیا منو هم بخور! حتی کاری به آن انتحاری اسیر شده عراق هم ندارم  که چاشنی‌اش از سر بدشناسی نترکیده بود و با عصبانیت فریاد می‌زد نامردید اگر مرا قبل از ساعت دو نکشید و البته قبل از کشتن یک قاشق ندهید دستم ، چون قرار ضیافت ناهار دستجمعی با پیغمبر دارم. (بماند که فیلمش را لابد بدخواهان درآورده بودند ولی از این جماعت چنین حرکاتی بعید هم نبوده). در یک کلام به این فیلم‌های سطح اکران عمومی ملی و بین المللی کاری ندارم برمیگردم به زندگی ساده و جمع و جور خودمان: نگاه که می کنم  می بینم جلسه اداری میگریم، نمایش. دانشگاه درس میدهیم: نمایش.  سفر می‌رویم: برای نمایش. اثاثیه منزل می‌خریم برای نمایش. لباس میخریم: نمایش.. وسیله تردد میخریم: نمایش. دکترا میگیریم: فقط و فقط تردید نکنید برای نمایش. حتی کار فکری میکنیم و مثلا رمان می نویسیم معلوم میشود دنیای نشر هم فقط دنبال یک چیز است است : نمایش. چه میخواهد نمایش مقدس مابی و حزب‌الهی بازی باشد، و یا عشقولانه‌های بازاری، یا نمایش پز روشنفکری و کلماتی چون  شانزه لیزه و نسکافه‌ و سیگار و رب دشامبر و خاک باران خورده و طعم گس و ... و در نتیجه عزیزی چون دکتر محمود زند مقدم در  سن هشتاد نود سالگی و نوشتن شش جلد "حکایت بلوچ" داد در دهد که حتی یک ناشر در این کشور درندشت پیدا نشده که برای جلد آخر این مجموعه سرمایه‌گذاری کند. چون نمایش دره‌های 50 سال پیش بلوچستان دیگر نه پز روشنفکری است، نه ندای انقلابی و نه تویش خبری از عشقولانه‌های دختر دبیرستانی‌های بالای شهری است.
اکبر رئیسی
رازگو بلوچ